کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

هلو

قرمزی کوچولوی من

   صبح شد و شب سرآمد     صبح شد و شب سرآمد   خورشید خانم درآمد     سلام چراغ آسمان    خورشید ناز مهربان     نور می پاشی رو دنیا   جان می دی به درخت و کوه و دریا      خورشید گرم و زیبا       چه نعمتی، شکر خد    صبح شد و شب سرآمد   خورشید خانم درآمد     سلام چراغ آسمان    خورشید ناز مهربان     نور می پاشی رو دنیا   جان می دی به درخت و کوه و دریا      خورشید گرم و زیبا     &nb...
22 آبان 1393

22 مهر 93

امروز سه شنبه 22 مهر مامان من رفته بود دکتر.وقتی برگشت گفت در رو نبند الان کیمیا و مامانش هم میرسن بالا.وقتی رسید دیدم با لباسای مهدش اومده.چون عید غدیر چند روز پیش بود و کیمیام سید هست گفتم پس عیدی من کو؟اگه ندی گناه میکنی.ترسید رفت پیش مامانش گفت مامان پول بده بدم به نیلوفر وگرنه گناه میکنم.مامانش خنده اش گرفت .یک اسکناس داد بهش کیمیام اونو داد به من و گفت بفرمایید سربرم(سرورم) بعد هم با هم باربی بازی کردیم تا شب .شب هم برگشت خونه اشون. این دفعه خیلی خانوم بود .   ...
17 آبان 1393

17 مهر

امروز خونه مامانی بودیم همه.البته کیمیاشون یکمی دیر اومدن.البته چه عرض کنم بعد از ناهار درست وقتی داشتیم ظرف ها رو جمع میکردیم رسیدن.اما غذاشون جاش محفوظ شده تو یخچال بود . خلاصه بعد از غذا عمو حسین یک تراش ناز عروسکی به کیمیا داد و بعد همگی حاضر شدیم بریم بیرون.هوا هم که این روزا فوق العاده سرده.وقتی همه تو ماشین نشستیم کیمیا شروع کرد به شعرهایی که تو پیش دبستانی یاد گرفته خوندن .تا رسیدیم یک بند شعر خوند حرف زد جیغ کشید و خندید. به طوری که وقتی از ماشین پیاده شدیم گوشامون داشت سوت میکشید. خلاصه فرش پهن کردیم و یکمی شیرینی که با خودمون اورده بودیم خوردیم و یکمی حرف زدیم و قدم زدیم و بعد هم چون هوا رو به تاریکی و سردی میرفت و...
17 آبان 1393

11 مهر

امشب همگی رستوران دعوتیم که نزدیک خونه مامانیه.همگی خونه مامانی رفتیم.بعد از ناهار داشتیم بادکنک بازی میکردیم.داشتم کیمیا رو اذیت میکردم و بادکنک رو بهش نمی دادم.از اخر که دادم کیمیا زیادی فشارش داد و یکهوو.....بامب!ترکید .کیمیا انداخت گردن من من هم ناراحت شدم گفتم بگو ببخشید.ولی نگفت.منم نشستم و مشغول نقاشی شدم.دیدم کیمیا هم شال و کلاه کرده و با کاغذ اومده کنارم و میگه:نیلوفر جون ببخشید.بیا اشتی کنیم.منم بخشیدمش.انقدر خوش حال شد.خلاصه ک نقاشی خییییییییییییییییییلییییییییییییییی ناز کشید که وقتی دیدمش دهنم باز موند .خلاصه عصر یکم بازی کردیم تا شب شد.حاضر شدیم و رفتیم رستوران.غذا مرغ بود.کلی کیمیا ذغر زد که دوست ندارم از جلوی چشما دورش کنید ...
4 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هلو می باشد